متن هاي جالب
نفس خسته


 

چندسال پیش یک روز …

چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال

نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و

فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی

مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».

رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست

»؟ گفتم:« دیپلم تمام »!

گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه ».

رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم

خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟

گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو!

سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».

رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم

خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟

رفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل

اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ».

رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم

سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار

بدهیم ».

دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا

کار بدهیم».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند

سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی

». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».

رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».

برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار

نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».

گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».

رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
گ

گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».

برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی

تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

———————————————————————————

کـِشِ شلوار
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و

هشتاد تا تو اتوبان میرفته،

یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از

بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه

غیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو م

یزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور

گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

 

طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه

دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو

موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور

گازی روی ما رو کم کردی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :

والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم

گیر کرده به آیینه بغلت!

نتیجه اخلاقی

اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های

قابل ملاحظه ای دارند

ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…!

———————————————

————————————

حکایت زندگی ما

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید !

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد .

همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد !
ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید !

… از مرغ برایش سوپ درست کردند !
گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند !

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند .

و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به م

شکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد

 
        استخر

          مرد جوان مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك

بود ، به خدا
        

  اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي

شنيد مسخره ميكرد.
         

شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ

خاموش بود ولي ماه
         

روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
        

  مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز

كرد تا درون
          استخر شيرجه برود.
         

ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد.

احساس عجيبي
         

تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد

برق رفت و
         

چراغ را روشن كرد.
         

آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

      
        قدرت کلمات
            چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان
۲ تا

از آنها به داخل
          

  چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع

شدند و وقتی
           

دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست

شما به زودی
            میمیرید ..
           

۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان

کوشیددند که
           

از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند

دست
           

از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید

مرد..
           

بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال

افتاد و
           

مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار

گرفت
           

..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
           

بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
           

وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
           

معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده

که دیگران
            وی را تشویق میکنند .

  شمع فرشته
        

مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش

را بسيار دوست مي
       

داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري

زد تا كودك سلامتي
       

اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او

خرج كرد ولي
       

بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
      

  پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس

صحبت نمي كرد و سركار نمي
       

رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به

زندگي عادي برگردانند
       

ولي موفق نشدند .
       

شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف

منظمي از فرشتگان كوچك
       

در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
       

هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز

يكي روشن بود . مرد وقتي
       

جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ،

همان دختر خودش است . پدر
       

فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او

پرسيد : دلبندم ،
       

چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
       

دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن

مي شود ، اشكهاي تو آن
       

را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم

غمگين مي شوم .
       

پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب

پريد .
       

كتاب « نشان لياقت عشق »‌ برگردان بهنام زاده
        

  كفش هاي طلايي
            تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد

هديه
           

كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي
           

پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .
           

جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .
           

پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
          

  دستهايش مي فشرد .
           

لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در
           

دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان
           

گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد
            .
           

صندوقدار قيمت كفشها را گفت :«  6 دلار » .
           

پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
           

بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش
            ... »
           

دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس
           

مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ »
           

پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در
           

بياوريم . »
           

من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به
          

  صندوقدار دادم .
           

دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم
           

خانم ... متشكرم خانم »
          

  به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت
          

  با چي راه بره ؟ »
          

  پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
           

عيد كريسمس به بهشت بره ؟ »
           

دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ،
          

  به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه
          

  ، خوشگل نمي شه ؟ »
          

  چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم
           

: « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو
           

بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : فاطيما

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نفس خسته و آدرس بميردروزگاربا





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 937
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1